چند روزی به آمدن عید مانده بود. بیشتر بچه ها غایب بودند، یا اکثرا رفته بودند به شهرها و شهرستان های خودشان یا گرفتار کارهای عید بودند اما استاد ما بدون هیچ تاخیری آمد سر کلاس و شروع کرد به درس دادن.
استاد خشک و مقرراتی ما خود مزیدی شده بر دشواری درسها...
بالاخره کلاس رو به پایان بود که یکی از بچه ها خیلی آرام گفت: استاد آخر سالی دیگه بسه!
استاد هم دستی به سر تهی از موی خود کشید! و عینکش را از روی چشمانش برداشت و همین طور که آن را می گذاشت روی میز، خودش هم برای اولین بار روی صندلی جا گرفت.
استاد 50 ساله مان با آن کت قهوهای سوختهای که به تن داشت، گفت: حالا که تونستید من رو از درس دادن بندازید بذارید خاطره ای رو براتون تعریف کنم.
من حدودا 21 یا 22 سالم بود، مشهد زندگی می کردیم، پدر و مادرم کشاورز بودند با دست های چروک خورده و آفتاب سوخته، دست هایی که هر وقت اون ها رو می دیدم دلم می خواست ببوسمشان، بویشان کنم، کاری که هیچ وقت اجازه آن را به خود ندادم با پدرم بکنم اما دستان مادرم را همیشه خیلی آرام مثل "ماش پلو" که شب عید به شب عید می خوردیم بو می کردم و در آخر بر لبانم می گذاشتم.
استادمان حالا قدری هم با بغض کلماتش را جمله می کند: نمی دونم بچه ها شما هم به این پی بردید که هر پدر و مادری بوی خاص خودشان را دارند یا نه؟ ولی من بوی مادرم را همیشه زمانی که نبود و دلتنگش می شدم از چادر کهنه سفیدی که گل های قرمز ریز روی آن ها نقش بسته بود حس می کردم، چادر را جلوی دهان و بینیام می گرفتم و چند دقیقه با آن نفس می کشیدم...
اما نسبت به پدرم؛ مثل تمام پدرها؛ هیچ وقت اجازه ابراز احساسات پیدا نکردم جز یک بار، آن هم نه به صورت مستقیم.
نزدیکی های عید بود، من تازه معلم شده بودم و اولین حقوقم را هم گرفته بودم، صبح بود، رفتم آب انبار تا برای شستن ظروف صبحانه آب بیارم.
از پله ها بالا می آمدم که صدای خفیف هق، هق مردانه ای را شنیدم، از هر پله ای که بالا می آمدم صدا را بلندتر می شنیدم...استاد حالا خودش هم گریه می کند...
پدرم بود، مادر هم آرامش می کرد، می گفت آقا! خدا بزرگ است، خدا نمیذاره ما پیش بچه ها کوچیک بشیم، فوقش به بچه ها عیدی نمی دیم، قرآن خدا که غلط نمی شه اما بابام گفت: خانم نوه هامون تو تهران بزرگ شدند و از ما انتظار دارند، نباید فکر کنند که ما ...
حالا دیگه ماجرا روشن تر از این بود که بخواهم دلیل گریه های بابام رو از مادرم بپرسم، دست کردم توی جیبم، 100 تومان بود، کل پولی که از مدرسه گرفته بودم، گذاشتم روی گیوه های پدرم و خم شدم و گیوه های پر از خاک و خلی که هر روز در زمین زراعی، همراه بابا بود بوسیدم.
آن سال همه خواهر و برادرام ازتهران آمدند مشهد، با بچه های قد و نیم قد که هر کدام به راحتی "عمو" و "دایی" نثارم می کردند.
بابا به هرکدام از بچه ها و نوه ها 10 تومان عیدی داد، 10 تومان ماند که آن را هم به عنوان عیدی داد به مامان.
اولین روز بعد از تعطیلات بود، چهاردهم، که رفتم سر کلاس.
بعد از کلاس آقای مدیر با کروات نویی که به خودش آویزان کرده بود گفت که کارم دارد و باید بروم اتاقش، رفتم، بسته ای از کشوی میز خاکستری رنگ زوار درفته گوشه اتاقش درآورد و داد به من.
گفتم: این چیه؟
"باز کن می فهمی"
باز کردم، 900 تومان پول نقد بود!
این برای چیه؟
از مرکز اومده؛ در این چند ماه که اینجا بودی بچه ها رشد خوبی داشتند برای همین من از مرکز خواستم تشویقت کنند...
راستش نمی دونستم که این چه معنی می تونه داشته باشه، فقط در اون موقع ناخودآگاه به آقای مدیر گفتم این باید 1000 تومان باشه نه 900 تومان!
مدیر گفت از کجا می دونی؟ کسی بهت گفته؟ گفتم: نه، فقط حدس می زنم، همین !!!
راستش مدیر نمی دونست بخنده یا از این پررویی من عصبانی بشه اما در هر صورت گفت از مرکز استعلام میگیرد و خبرش را به من می دهد.
روز بعد تا رفتم اتاق معلمان تا آماده بشم برای کلاس، آقای مدیر خودش را به من رساند و گفت: من دیروز به محض رفتنت استعلام کردم، درست گفتی، هزار تومان بوده نه نهصد تومان، اون کسی که بسته رو آورده صد تومانش را کِش رفته بود که خودم رفتم ازش گرفتم اما برای دادنش یه شرط دارم...
چه شرطی؟
بگو ببینم از کجا می دونستی؟ نگو حدس زدم که خنده دار است.
***
استاد کمی به برق چشمان بچه ها که مشتاقانه می خواستند جواب این سوال آقای مدیر را بشنوند، نگاه کرد و دسته طلایی عینکش را گرفت و آن را پشت گوشش جا داد و گفت:
به آقای مدیر گفتم هیچ شنیدی که خدا 10 برابر عمل نیکوکاران به آن ها پاداش می دهد؟!!
داستان کوتاه وجود خدا
مردی برای اصلاح سر و صورتش به آرایشگاه رفت. در بین کار گفت و گوی جالبی بین آنها در گرفت. آنها در مورد مطالب مختلفی صحبت کردند. وقتی به موضوع خدا رسید آرایشگر گفت: «من باور نمی کنم که خدا وجود دارد.»
مشتری پرسید: «چرا باور نمی کنی؟»آرایشگر جواب داد: «کافیست به خیابان بروی تا ببینی چرا خدا وجود ندارد؟ شما به من بگو اگر خدا وجود داشت این همه مریض می شدند؟ بچه های بی سرپرست پیدا می شد؟ اگر خدا وجود داشت درد و رنجی وجود داشت؟ نمی توانم خدای مهربانی را تصور کنم که اجازه دهد این همه درد و رنج و جود داشته باشد.» مشتری لحظه ای فکر کرد اما جوابی نداد چون نمی خواست جر و بحث کند. آرایشگر کارش را تمام کرد و مشتری از مغازه بیرون رفت. به محض اینکه از مغازه بیرون آمد مردی را دید با موهای بلند و کثیف و به هم تابیده و ریش اصلاح نکرده و ظاهرش هم کثیف و به هم ریخته بود. مشتری برگشت و دوباره وارد بازی لاک زدن آنلاین آرایشگاه شد و به آرایشگر گفت: «میدونی چیه! به نظر من آرایشگرها هم وجود ندارند.» آرایشگر گفت: «چرا چنین حرفی میزنی؟ من اینجا هستم. من آرایشگرم. همین الان موهای تو را کوتاه کردم.» مشتری با اعترا ض گفت: «نه آرایشگرها وجود ندارند چون اگر وجود داشتند هیچکس مثل مردی که بیرون است با موهای بلند و کثیف و ریش اصلاح نکرده پیدا نمی شد.» آرایشگر گفت: «نه بابا! آرایشگرها وجود دارند موضوع این است که مردم به ما مراجعه نمی کنند.» مشتری تاکید کرد: «دقیقا نکته همین است. خدا وجود دارد. فقط مردم به او مراجعه نمی کنند و دنبالش نمی گردند. برای همین است که این همه درد و رنج در دنیا وجود دارد!»
داستان کوتاه کشیش
همین طور که اسکناس ها رو می شمرد از حماقت دختر خنده اش گرفت. با آنکه همیشه از سرو صدا متنفر بود ولی صدای تق تق کفش دختری که از کلیسا خارج می شد، برایش دلربا و لذت بخش بود. حتی از صدای ناقوس هم لذت بخش تر !
- دخترم هر وقت که گناهی کردی من هستم! کار احمقانه ای به سرت نزند!
دختر ایستاد و با چشمان معصومش دوباره برای کشیش تعظیم کرد و از کلیسا خارج شد و از احساس پاکی و طهارتی که در خودش حس می کرد؛ بی نهایت خوشحال بود.دقایقی بعد جوانی بلند قد، با موهای طلایی و کلاه کابویی که با بند از گردنش آویزان شده بود وارد کلیسا شد و سلام کرد. کشیش که سعی می کرد سر اسکناس ها را طوری توی جیبش بچپاند که پسر نبیند، لبخند سردی زد و با یک نگاه سر تا پای پسر را برانداز کرد و خوش آمدی گفت. با این که بهش نمی آمد که پولی به جیب داشته باشد، کشیش بااحترام با او برخورد کرد. پسر با اطمینان گفت :
- من از بچگی تا حالا گناهی نکردم که بخوام پولی بپردازم و ...
کشیش گفت: پس برای چی اومدی؟
پسر ادامه داد : هیچ وقت پول این دنیا منو به طمع ننداخته که بخوام کار بدی براش انجام بدم، چون میدونم که این دنیا فانی و بی ارزشه و بالاخره یه روز تموم میشه! حالا اومدم بپرسم که وقتی میشه گناه رو بخشید، بهشت رو هم می شه فروخت؟
چهره کشیش که کم کم داشت در هم کشیده می شد دوباره باز شد و خط منحنی لبش دوباره گرد تر.
- بله پسرم! بله! ولی همان طور که قیمت گناه ها با هم فرق دارد. مثلا بعضی گناه ها با ده دلار هم حل می شود ولی بعضی هاش حتی یک اسکناس صد دلاری هم نمی تونه پاکشون کنه مثلا همین دخـ...
زود حرفش را خورد و ادامه داد. حالا بهشت هم درجات مختلفی داره که هر کدام چندین برابر بخشیدن گناهه. چون گناه کردن آسون تر از کار خوب کردن است و برای بدست آوردن بهشت باید پول زیادی داشته باشی.
پسر جوان غرق در آرزوهایش گفت:
- من بهترین کاخ های بهشت را می خواهم!
کشیش گفت :خب هرچی جای بهتری را بخواهی باید پول بیشتری بدی. خیلی خیلی بیشتر.
پسر جوان از روی صندلیش بلند شد و گفت : حالا پول این دنیا برایم ارزش پیدا کرد. هرچه که بتوانم پول به دست می آورم. موقع برگشتن در حیاط کلیسا یک تکه آهن پیدا کرد؛ برداشت و با خودش گفت: اینو میتونم به پیتر بفروشم، حداقل یه دلار که می ارزه. این می تونه یه آجر از کاخ بهشتم باشه.
همین طور که می رفت با خودش فکر می کرد که چند سال عمر می کند؟ و تو این سال ها چند تا از این موقعیت ها برایش پیش می آید و از هر موقعیت چه قدر پول در می آورد تا بتواند بهترین جای بهشت را از کشیش بخرد !
شصت سال بعد، پسر بچه ای با احتیاط مشغول برداشتن سکه اش از روی دریچه ی چاه فاضلاب کنار خیابان بود که مردی به سرعت به سمت او دوید!
و چنان ضربه ای به او زد که پسرک چند متر آن طرف تر پرت شد. مرد این قدر بزرگ و قوی بود که عرض گردنش با عرض سرش مساوی بود، با کت و شلوار و کراوات سیاه و پیراهن سفید و عینک دودی. چند لحظه بعد یک لیموزین سیاه که از شدت تمیزی برق میزد به سرعت داخل خیابان پیچید و جلوی خانه ایی بزرگ ایستاد. پسر که پوست دستش بعد از کشیده شدن روی زمین بد جوری می سوخت تازه متوجه خانه ای که جلوی آن بود شد. خانه آنقدر بزرگ بود که پسر هر چه خوست آن را ببیند نور آفتاب اجازه دیدن بلندای پشت بام آن را به او نمی داد. مرد سریع به سمت ماشین رفت و در را باز کرد. اول یک عصا با نقش و نگارهای ظریف و بعد پیرمردی نحیف از اتومبیل پیاده شد. بعد دونفر دیگر شبیه همان مرد از ماشین پیاده شدند. پیرمرد یک قدم به جلو برداشت و زود سکه ی پسر را روی دریچه ی آب دید و آن را با احتیاط، طوری که توی چاه نیفتد برداشت و با پوزخند گفت: این میتونه زیر سیگاری کاخ بهشتم باشه، بعد آن را توی جیبش انداخت و زیر لب گفت اگر بهشتی در کار بود اون کشیش کلّاش اول از همه برا خودش نگه میداشت .
بعد رفت داخل خانه و در را پشت سرش بستند و اشک جمع شده در چشم پسرک این طرف خیابان منتظر کوچک ترین تکانی بود تا روی صورت کوچکش جاری شود.
برگرفته شده از turanj.blog.ir